Friday, December 17, 2010

کم و زیاد


در می زنم و وارد اتاق می شوم. اتاق مثل یک سالن ابزار فروشی پر از وسایل عجیب و ترسناکی است که در طبقه ها قرار گرفته اند. او گوشه ای روی مبل چرمی سیاه بزرگش فرو رفته و سیگار دود می کند. بی آنکه نگاهم کند می پرسد: خوب، مشکل چیه؟
کمی این پا و آن پا می کنم ... سرفه ام گرفته... اما خارش گلویم را قورت می دهم.
خاکستر سیگار را روی موزاییک کف اتاق می تکاند: گوشت ِ زیادی! مشکلت همینه...
چشمهایم گرد می شود... خوب راستش نمی دونم ... فقط نفس کشیدن یه کم سخت شده. هوا را که می کنم توی ریه ها، کیسه های هوا صدای بوق می دهند. غذا ها و آب ها توی روده ام تلمبار شده اند. حرف... حرف که می زنم، دلم درد می گیرد... دقیقا اینجا تیر می کشد
سیگار دیگری روشن می کند: گفتم که ... مشکلت گوشت زیادیه... باید برشون داری
کف دستهایم یخ زده ... : باشه. من آماده ام
با دودش به طرف یکی از قفسه ها می رود. قفسه پر از اره های دستی و برقی ِ کوچک و بزرگ است. یک اره ی برقی متوسط برمی دارد
لباسهایت را در بیاور
....
حالا خیلی بیشتر احساس سبکی می کنم. گوشت های اضافی بریده شده اند. پوستم می سوزد. انگار توی دریاچه نمک شنا کنم. اما این حس سبکی را با هیچ چیز عوض نخواهم کرد
نگاهش می کنم: بهتر شدم؟!؟
چشم هایش را از اره بر نمی دارد: نه ... دیگر زیادی کوچک شدی !
خاکستر سیگارش را کف زمین می ریزد
....
در را پشت سرم می بندم. می روم طرف خانه... ماه و جیرجیرک حتما خیلی منتظر مانده اند.
....
هر کدام گوشه ای نشسته بودند و براندازم میکردند.
چرخی زدم: چطور شدم؟
هیچ کس چیزی نگفت
نشستم روی نرده ها: می دونم، زیادی کوچک شدم... سعی کردم بزرگ تر شوم اما پوستم ترک خورد
کرم خاکی گفت:

غصه نخور، مثل رد آب شده روی صخره سنگهای رسوبی.می دانستم دارد دلداری ام می دهد. جیرجیرک که گوش ایستاده بود در ادامه گفت؛ ببین شب چه سبک است. صدای جیر جیرِ جفتم را می شنوی؟ او لای برگ های یک شمشاد ِ تازه هرس شده دارد تخم می گذارد. شب پره ای که روی برگ رز صورتی دراز کشیده بود و چشم هایش نور ضعیف چراغ ماشین ها را دنبال می کرد با صدای نازکش گفت: عزیزم، وقتی اینقدر خسته ای و تمام نورهای دنیا جذابیتشان را از دست داده اند، می توانی با خیال آسوده توی گودی میان گلبرگهای یاس رازقی بخوابی و خواب پری گل را ببینی که به خوستگاری ات آمده و تا صبح حلقه ی دور انگشتت را که از پرچم گل اقاقیا درست شده برانداز کنی و ته دلت هرری بریزد پایین. خیالت هم راحت باشد، هیچ کس اینجا از باغ گل نمی چیند.

یک سیگار از کشوی میز برمیدارم. از این به بعد روی حرف های شب پره حساب می کنم.

پونه اوشیدری
pooneh oshidari


Friday, October 15, 2010

گرگ خجالتی


پرنده مُرد
چشم های درشتش را
گرگ ِ مهربان خجالتی
از کاسه در آوورد
....
پرنده مُرد
از اینکه پریدن را نیاموخت
مادرش که بیوه بود
چقدر غصه خورد
...
مادرش که بیوه بود
همیشه نصیحت می کرد
هر روز برایش می خواند :
:
"پرنده مُرد
چشم های درشتش را
گرگ ِ مهربان خجالتی

از کاسه در آوورد

....
پرنده مرد
از اینکه پریدن را نیاموخت
مادرش که بیوه بود

چقدر غصه خورد "
...

پونه اوشیدری
pooneh oshidari

Sunday, September 5, 2010

plant day


magazine cover
pooneh oshidari
پونه اوشیدری

Saturday, August 28, 2010

پرندهماهی


کمی از نیمه شب گذشته بود. جلوی آینه ی دشستشویی انگشتهایم را بردم لای موهایم. یک مشت موآمد توی دستم. موها را گلوله کردم و ریختم توی چاله ی سیاه وسط مستراح که مثل یک دیو گرسنه دهانش همیشه بازاست. صندل های پلاستیکی را که از بازارچه خریده بودم پوشیدم . انگشتهای پایم را تکان دادم. انگشتهای بدون لاک همچون آدمهای برهنه خودشان را توی خودشان جمع کرده بودند. انگار خجالت بکشند. این که انگشت های پای آدم بدون لاک باشد، همیشه به نظرم شلختگی بود. انگار که لباس زیرت را به دستگیره ی در آویزان کنی، یا توی ابروهایت پوسته پوسته باشد. نمی دانم بشود اسمش را شلختگی گذاشت یا نه. شلختگی مثل موش خرما می مانَد. حیوان دوست داشتنی خانگی که یک دفعه گازت بگیرد. فقط کافی است یک بار در عمرش گازت بگیزد و جای گازش عفونت کند...
..................
دوباره دست می کشم توی موهایم. یک مشت مو می آید توی دستم. موها را گلوله می کنم و می اندازم توی سطل کنار در. در را پشت سرم می بندم. کوچه تاریک است. بوی نم و لجن انتهای حلقم ته نشین می شود. توی کوچه 3 تا سگ بالغ می پلکند. یکی از آنها پیر و گَر است و دارد می شاشد به تیر چراغ برغ. نور چراغ فقط تا فاصله 2 متری خودش را روشن می کند. در تاریکی ِ آنسوتر، دو سگ دیگر توی زباله ها لول می خورند. با احتیاط از کنارشان رد می شوم. همانطور که کیسه های زباله را می گردند، با چشم های درشت و غمگینشان براندازم می کنند. به نظرشان بی خطر می رسم.
در صدای قورباغه ها وجیر جیرکها فرو رفته ام، در تاریکی کوچه. درختان انبوه ِ دو طرف ، تاریکی و ترس را لابه لای تنه هایشان حبس کرده اند. خش خش ِهر برگی ، انگار هیولایی است که بخواهد از تاریکی بیرون بجهد و تمام آنچه توی کوچه هست را یک جا ببلعد. نور کم سویی از سر کوچه پیداست.
قدم هایم را تند تر می کنم. از دور صدای موج می آید، صدای دریا. پیشتر که می روم صدا قوی تر می شود. اما موجی پیدا نیست. آلونکی پیدا می شود. شبیه دکه ی روزنامه فروشی است. از پنجره به داخل آلونک سرک می کشم. سه زن چاق برهنه روی سه چهار پایه نشسته اند و ذل زده اند به من.
صدایم را صاف می کنم : " ببخشید لاک قرمز دارید"
هر سه زن سرشان را به نشانه ی جواب منفی تکان می دهند. صدایم می لرزد: " پس شما چه می فروشید؟
هر سه زن با هم جواب می دهند، "منتظر مشتری هستیم .." و هر سه می زنند زیر خنده
"آیا می دانید از کجا می توانم لاک قرمز بخرم؟"
هر سه زن به هم نگاه می کنند. سپس یکی از زنها موهایش را پریشان می کند و می گوید: "از آن طرف آب....از آن طرف آب " .... و هر سه دوباره بلند بلند می خندند.
تنم مور مور می شود. دست می کنم توی موهایم. یک مشت مو می آید توی دستم. موها را گلوله می کنم و می گذارم لب دکه و به راهم ادامه می دهم. کوچه تاریک است. صدای موج هایی که به هم می خورند نزدیک و نزدیک تر می شود. کف پاهایم احساس خیسی و خنکی می کنند. انگشتهای پایم را تکان می دهم. "پس صندل های پلاستیکی کجا رفته اند....؟!! انگشتهای بدون لاک همچون آدمهای بدون لباس خودشان را توی خودشان جمع کرده اند. باید لاک قرمز گیر بیاورم." هر قدم که بر می دارم زمین سرد تر و نرم تر و خیس تر می شود. کوچه تاریک است. دست می کشم روی سرم. هیچ مویی نیست. کف سرم صاف و چرب است. پوست سرم دون دون می شود....
صدای موج ها آنقدر نزدیک شده است که انگار هر لحظه بخواهد مرا به دندان بگیرد و ببرد.
هر قدم که بر می دارم زمین سرد تر و نرم تر و خیس تر می شود

پونه اوشیدری
pooneh oshidari


Wednesday, July 21, 2010

Sunday, July 18, 2010

ب1 سیصد میلی گرم


معده اش درد می کند، به اندازه ی سکوت های طولانی ِ مصلحت اندیشانه ی این روزها. سینه اش تیر می کشد به خاطر بادکنک صورتی رنگِ نازکی که مدام باد می شود و بادش از منفذی ناشناخته در می رود، و دوباره باد می شود. دلش تنگ شده برای وقتهایی که نیازی به تلاش برای ایده آل بودن نداشت. دلش می خواست، موهایش را از ته بتراشد و زیر آفتاب ملایم پاییز به سینه دراز بکشد . دلش می خواست پا برهنده برود توی تراس و با برگ بنجامین های تر و تازه ور برود. بعد کف پاهای سیاهش را توی دستشویی با صابون صورت بشورد و بدون آنکه کسی راجع به زاویه ناخن های پایش قضاوت کند، آنها را به قرمزترین و براق ترین لاکی که توی کشوی میز توالتش دارد، آغشته کند.
مورد قضاوت قرار گرفتن، چشم چپش را می پرانَد. دکتر برایش ویتامین ب 1 تجویز کرده، آن هم هر روز. ب1 بد بو ترین ویتامین روی زمین است. بوی ادرار می دهد. اما هنوز آنقدر دیوانه نشده که ب 1 مصرف کند.
او باید حواسش به خیلی چیزها باشد. به اینکه دستهایش توی آفتاب تیره نشوند. به اینکه وقتی از ته دل می خندد، زیر چشمها و اطراف لبش چقدر چین می خورد و چقدر زشت خواهد بود اگر لثه ها از بالای دندانها دیده شوند.
چشم هایش شروع کردند به پریدن. عاشق آن بود که در خیره شدن به نقطه ی نامعلوم، رکورد بشکند، اما نمی دانست هر چه رکوردش بالاتر باشد، یعنی چشمش بیشتر تنبلی دارد. وقتی فهمید، چشم هایش شروع کردند به پریدن.
چشم هایش می پرند. انگار افتاده باشند توی معده اش و هی قل بخورند و در اسید های چسبناک بخیسند و هیچ وقت هضم نشوند. مثل خیلی چیزهای دیگر که می خورد، و توانایی ِ هضمشان را ندارد. گرسنه است. و فعلا ب1 تنها پیشنهاد دکتر می تواند باشد برای رفع اثرات جانبی ِ مصلحت اندیشی های دیرهضم


پونه اوشیدری
pooneh oshidari

Saturday, July 10, 2010

سوء قصد به جان نازلی



فالگیر فنجان را چرخاند. با ناخن تیز قرمزش به رگه ای از قهوه ی خشک شده بر دیواره فنجان اشاره کرد: این موش را می بینی؟ این دزد است. ازت دزدی شده؟ صبر کن ببینم، این طرف یک زن با دامن چیندار دیده می شود. موهای بلندش را میبینی؟ انگار دارد باله می رقصد. اگر حواسش را جمع نکند گرفتار موش خواهد شد. تو این زن را می شناسی؟
این گوشه یک ابر هست. یک ابر تیره ی بزرگ، از آن ابرها که با رعد و برق فراوان می بارند. این خط هم باید برق باشد. خوب، در این هوای طوفانی و خراب، دخترک اصلا حواسش نیست. دامن و موهایش خیس می شود. یک شکل عجیب هم اینجا درآمده، با دم و بدن دراز. می تواند مارمولک یا اژدها باشد. احتمالا اژدها نیست چون نشانه ای از آتش نمی بینم. ممکن است بشود حریف موش شد، اما مارمولک زبل تر از این حرف هاست. این زن باید مراقب باشد چون از دو طرف محاصره شده است. البته مارمولک پشت زن قرار دارد، شاید خطررفع شده است.
فالگیر نگاهم می کند : تو می دانی این زن کیست؟ قد بلند و کمر باریکی دارد. روی بدنش یک نقش مثل ضربدر میبینم، انگار که نشان شده باشد. جان این زن در خطر است.
.......
(او نازلی بود، دختر رویاها. دختری که همیشه به او حسودیم می شد. دختری که خوابم را بریده بود. او مثل یک کرم ابریشم، گوشه ی شیرین ترین خواب هایم را می جوید. انگار نمی خواست کسی حتی توی رویاهایم مرا دوست بدارد. او همه جا حاضر می شد و تهدیدم می کرد که هر مردی را که دوست بدارم با خودش خواهد برد. با زیبایی زنانه اش، با آن ابروهای کشیده و چشم های درخشان می توانست هر مردی را بدست بیاورد، بدون هیچ ترفندی . فقط کافی بود بخرامد و عبور کند. نگاه معصومش همچون موریانه در سخت ترین دلها رسوخ می کرد. او هر بار مرد رویاهایم را می خورد و تفاله اش را به شکل نواری طولانی، کنار بالشم پس می داد. دندانهای سفید و تیزش را توی گوشتم فرو می برد و آنقدر فشار میداد که زیر پوستم خون دَلمه کند. گاه بیش از آنکه حسود باشم از او می ترسم، بیشتر از ساق پاهای سفید و خوش تراشش. او از گوشت و رگ و پی نیست. جواهریست که هر کسی بخواهد به هر قیمتی بدستش بیاورد. او مثل بختک بر بخت طلسم شده ام چنگ انداخته است. )
....
فالگیر گفت: لطفا انگشت بزن کف استکان.
نوک انگشتم را با زبان خیس کردم و به قهوه ی غلیظ و نیمه خشک کف استکان فشردم. آنقدر محکم که نازلی له شود و بمیرد. آنقدر محکم که روده های درازش از شکمش بیرون بریزد و خون تمام دیواره ی فنجان را بپوشاند. آنقدر محکم که خیالم راحت شود.
فالگیر به کف استکان نگاه کرد. وا ی ی ، اینجا را ببین! عجب قلبی. کف استکانت یک دل زیبا و بزرگ در آمده. این دل درست زیر پای زن قرار دارد انگار که رویش برقصد. این قلب یک عاشق است. کسی که با عشقش می تواند این زن را از تمام خطرات و تهدیدها برهاند. عشق او را از هر گزندی حفظ خواهد کرد.
....
باز هم نازلی پیروز شده بود.
.....
وقتی
با گونه های خیس اتاق فالگیر را ترک می کردم، پرسید: نگفتی این زن کیست؟! هر کسی که هست، سرنوشتش به سرنوشت تو گره خورده.
زیر لب گفتم، پس شکستش خواهم داد، با مرگ من، او نیز خواهد مرد.

پونه اوشیدری
poondh oshidari

Thursday, June 24, 2010

زمستان




خیلی وقت است به خوابم نیامده ای. آخرین بار صورت گرد و ظریفت را تقریبا به صورتم چسباندی، طوری که نوک بینی مان مماس بود، نفست روی لب هایم نشست و گفتی که برمی گردی. دلم می خواست بینی ات را بگیرم لای انگشت هایم تا صدایت تو دماغی شود. اعتراف می کنم مال تو از مال من کوچکتر و قلمی تر بود، بینی ات را می گویم. همیشه می گفتی عاشق صورت هایی هستی که گرد باشند با چانه برآمده ی کوچک و ابروهای پیوسته. روی چانه بزرگم یک چاله ی گود داشتم که می توانست همه آرزوهایت را توی خودش گیر بیندازد. چانه ی من اصلا ایده آل نبود. مثل خیلی چیزهای دیگر که اصلا ایده آل نبودند. شاید به همین خاطر است که هنوز برنگشته ای. تازه خبر نداری شیشه های عینکم ضخیم تر شده اند. به چشم پزشک گفتم عیب ندارد، فقط جوری باشد که بتوانم حتی ریزترین علامت دندانه دار روی بورد بینایی سنجی را هم ببینم، تا اگر یک روز، خیلی اتفاقی از دور دیدمت، دوباره دست سردت را بگیرم و برای انگشت های کوچک و ظریفت ضعف کنم.
پارسال زمستان، وقتی بچه گرگ های بازیگوشت را برای گردش عصرگاهی به همان پارک نزدیک خانه مان می بردم، هوس کردم خودم را از شرشان خلاص کنم. غلاده هایشان را باز کردم تا بروند و هرجا دلشان خواست ادرار کنند. در راه خانه، حتی سر سوزنی عذاب وجدان نداشتم. آنها گرگ های تو بودند. تو همه چیز را گذاشتی و رفتی، بی انکه سر سوزنی عذاب وجدان داشته باشی. تو دیوانه وار از آبها گذشتی و دیوانه وار به زندگی ادامه دادی. زندگی من در یک تردید عاقلانه متوقف شد.
آن شب راحت خوابم برد. توی خوابم لب هایت را می جویدی. نگاهت را معصومانه دور اتاقم می گرداندی و دست می کشیدی روی ابروهای پیوسته ات. آب دهانت را قورت می دادی و تا می آمدی چیزی بگویی، من یک قلت می زدم. آن شب برنده شدم. خوابم را از تو پس گرفتم و تا زمستان سال بعد خوابیدم.
از آن وقت دیگر به خوابم نیامدی، تا اینکه یک روز تصمیم گرفتم سری به پارک بزنم. توی پارک پرنده پر نمی زد. نه آدمی بود نه بچه ای، نه سگی، نه گربه ای. غاز های پر سر و صدای استخر، انگار که بغض توی گلوی درازشان باشد، خفه خون گرفته بودند. روی برف رد پای قرمز گرگ ها دیده می شد...... بچه گرگ هایت بزرگ شده بودند. بچه گرگ هایت همه جای پارک ادرار کرده بودند. بچه گرگ هایت، گرگ هایی شده اند که خواب هر شبم بوی ادرارشان را می دهد.
هر روز تصویرت را همان طور که دوست داری، با صورت گرد و ابروهای پیوسته، نقاشی می کنم و توی ویترین مغازه ها می گذارم تا شاید کسی چهره ایده آل تو را بخرد، و تو و بچه گرگ هایت، که دیگر بزرگ شده اند، مال یک نفر دیگر شوید.
غصه نخور... قول می دهم هر زمستان خوابت را ببینم و تو در خوابم ایده آل ترین صورت دنیا را داشته باشی. ببین دست هایم برایت چه سرد شده اند.... قول می دهم که خوب یخ بزنند


پونه اوشیدری
pooneh oshidar
i

Friday, June 4, 2010

آبی و این جور چیزها





دلفین ها خندیدند
با جیغ های بریده و کوتاه
دلم دو باله خواست برای شنا
...........
وقتی عمیق است، وقتی تا چشم کار می کند، هست... با موج های بلعنده، با حباب و فشار
آنوقت است که می ترساند
......
آخرین بار که با یک دلفین دوست شدم، تا چند روز بدنم خیس بود....
هنوز هم گاهی شبها توی رخت خواب سُر می خورم روی متکای پَر و تشک گلدار.
نوک دماغم هنوز بوی موجودات دریایی را می دهد.. جلبک، ماهی آزاد، ستاره دریایی، و این جور چیزها.
دم صبح از زور حباب های هوا که توی ریه ام حبس کرده ام، و فشار زیر آب، تا می آیم روی موجها که نفس بگیرم، موج عظیمی از نور می خورد توی صورتم و خوابم پاره می شود.
...
دلفین ها که می خندند
با جیغ های بریده و کوتاه
دلم "آبی" می خواهد، عمیق ، بی انتها


پونه اوشیدری
pooneh oshidari


اگه تصویر دیده نمی شه اطلاع بدین

Wednesday, May 26, 2010

وقتی همه چیز دیر می شود




خوب... امروز خواب ماندم... امروز بیش از همیشه توی یک خواب دلچسب فرو رفتم
وقتی بیدار شدم ... برای خوردن صبحانه دیر شده بود... صورتم را که شستم برای آرایش دیر شده بود...
تا مانتو جدید را بپوشم، برای اتو کردن روسری ام دیر شده بود....
شال همیشگی رنگ و رو رفته را روبروی آینه انداختم روی سرم ... برای دوش گرفتن دیر شده بود... شال را کشیدم جلوتر...
کفش ها را پوشیدم.... آخرین بار حسابی باران می بارید ... برای تمیز کردنشان دیر شده بود. ...
کیفم را روی شانه ام انداختم و از در پریدم بیرون... در که بسته شد.... یادم افتاد لپ هایم را قرمز نکرده ام...آمدم در را باز کنم ، برای برداشتن کلید خیلی دیر شده بود... امروز آن یکی کیفم را برداشته بودم. توی دلم یک فحش خیلی بد به خودم دادم و پلله ها را یکی دوتا پایین آمدم. تا رسیدم سر کوچه اتوبوس رفت. تا رسیدم دم در دانشگاه دوباره به خودم یک فحش بد دادم... کارت دانشجویی توی آن یکی کیف پیش کلید جا مانده بود. باید از در شرقی می رفتم....
وقت ناهار یادم افتاد سه روز می شود که لاک پشت هایم غذا نخورده اند. یک ضربدر بزرگ کشیدم روی دستم. حالا با 4 تا ضربدر قبلی می شد 5 تا.
هیچ کس نپرسید که چرا رنگم پریده، چرا نفس نفس میزنم، چرا چشم هایم پف کرده...
چون همه حدس می زدند که دیرم شده باشد. عصر بعد از کلاس... کیفم را انداختم روی دوشم و دویدم سمت انقلاب. باید به موقع سی دی را می دادم برای چاپ ... توی پاساژ، دست چپ ، مغازه یکی مانده به آخر. طرف گفت" عجب به موقع رسیدید خانوم...
دیگر داشتیم سیستم را خاموش می کردیم" . نیشم تا آخر باز شد... زیپ کیف را که باز کردم، ضربدر سومی خودش را نشان داد. زیپ کیف را بستم و از پاساژ بیرون آمدم. حالا تا قرار یک ربع وقت داشتم. سی دی پیش کلید و کارت دانشجویی جا مانده بود.
عینک را بردم به نزدیک ترین عینک فروشی تا شیشه سمت راستی اش را عوض کند.
عینک ساز بعد از اینکه اول خودم بعد عینک را حسابی برانداز کرد، به شاگردش گفت؛"عینک خانوم رو برای نیم ساعت دیگه آماده کن".
بدوراه افتادم دور میدان انقلاب ... گوشی را برداشتم که به او زنگ بزنم و بپرسم کجاست. اینطوری می فهمید که من هم می توانم زود برسم. خط اشغال بود... دوباره گرفتم ... اشغال بود ... دوباره .... کمی مکث کردم ... تلفن زنگ خورد..... :"هیچ معلوم هست کجایی دختر؟"
"من نبش کارگرم" ...
" می شه بگی کجایی که من دوساعته اینجام ولی نمی بینمت؟؟؟
" ضلع جنوب غربی میدون دیگه
" کدوم میدون
"انقلاب
"مگه قرارمون تو بلوار نبود
"........"
" الو .... چرا جواب نمی دی؟"
"....."
"ای بابا
"......"
به ضربدر دومی نگاه کردم
......
فکر می کردم بالای پل هوایی خلوت باشد.... یک مرد ریشو این طرف نشسته بود و کُلی کیف مردانه چیده بود کنارش... یک پسربچه ژولیده مانتو ام را می کشید تا چسب زخم بخرم. یک بسته خریدم . از بالای پل می شد پس کله ی همه ی آدم ها را دید. بیشتر مردها پس سرشان مو نداشت. بیشتر زن ها موهای خوش مدلی داشتند. بیشتر ماشین ها حرکت نمی کردند
تلفن زنگ می زد .... زنگ می زد.... زنگ می زد
از همان بالا رهایش کردم بین زن ها و مردها و ماشین ها. نمی دانم که باز هم زنگ می زد یا نه
برای جواب دادن دیر شده بود
....
مرد ِ روی پل کیفهایی را که دورش چیده بود جمع کرد و رفت
پسر بچه ژولیده از پل رفت پایین، بعد از چند دقیقه در حالی که یک بستنی چوبی را لیس می زد، دوباره برگشت و از آن طرف رفت پایین.
قیافه مردم را تشخیص نمی دادم. برای گرفتن عینک دیر شده بود
پیاده پیاده خیابان کارگر را بالا رفتم. توی پارک نشستم کنار کلاغ هایی که از چاله وسط چمن آب می خوردند. فواره ها روشن بود
بچه ها توپ بازی می کردند
آدم بزرگ ها توپ بازی می کردند
پاهایم روی چمن ها خنک دراز شدند
فکرم رفت پیش آن دو تا ضربدر دیگر
خوابم برد
....
برای برگشتن به خانه دیر شده بود
برای بیدار شدن دیر شده بود
برای توپ بازی هم دیر شده بود


پونه اوشیدری
pooneh oshidari

Wednesday, May 19, 2010

وقتی خواب ِ آدم درد می کشد




اتاق سیمانی نه در داشت نه پنجره. پس او چطور آمده بود آنجا؟ چشمهایش را بست، و باز کرد. خواب نمی دید. واقعا توی یک اتاق کوچک سیمانی با دیوارهای سفت و زبر، گیر کرده بود. اتاق به اندازه ای بزرگ بود که او بتواند پاهایش را دراز کند.
نوک انگشت هایش شروع کردند به گزگز، مثل آن وقت ها که یادش می رفت دسته کتری آب جوش را با دستگیره بگیرد. یا مثل آنوقت ها که نتوانسته بود جلوی میلش به خوردن شکلات تلخ و قهوه ترک را بگیرد.
چشم هایش را بست و باز کرد. اما اتاق سیمانی با هوای سرد و تاریکش، واقعی ِ واقعی بود. وسط شکمش شروع کرد به تیر کشیدن. انگار که هزار تا ماهی ریز و گوشتخوار ِ توی شکمش بخواهند بیایند بیرون. احتمالا باز هم موقع خواب نتوانسته بود دهانش را بسته نگه دارد و این همه ماهی، یواشکی خزیده بودند توی گلویش و از آنجا لیز خورده بودند توی دلش.
او همیشه باور داشت، اگر دهان آدم موقع خواب باز بماند، خوابهای آدم از دهانش بیرون می آیند و می روند توی ذهن آدم های دیگر. البته به جز وقت هایی که آدم سرما خورده باشد، چون سوراخهای دماغش آنقدر کیپ می شوند که همه ی خوابها می چسبند به محتویات لزج و چسبناک ِ داخل آن.
با خودش فکر کرد شاید تبدیل شده به یک خواب ترسناک و الان توی ذهن یک آدم دیگر گیر کرده است. دلش گرفت و شروع به اشک ریختن کرد. اما بر خلاف آلیس که توی دریایی از اشک شناور شد، اشکهایش خیلی زود تمام شدند.
هوای اتاق آنقدر سنگین بود که گویی دیوارهای سیمانی ذهن یک آدمی که خواب باشد، مدام به هم نزدیک و نزدیک تر شوند. کف پاهایش چسبیده بودند به دیواره زبر و سفت اتاق.
دیوارها باز هم به هم نزدیک تر شدند تا اینکه او زانو هایش را توی بغلش گرفت. هزار تا ماهی گوشت خوار ِ توی شکمش داشتند له می شدند و هی دلش را از داخل گاز می گرفتند. سرانجام دیوارها به هم چسبیدند و او ناپدید شد، قبل از آنکه بتواند از درد جیغ بکشد و خواب آدمی را که او توی اتاق سیمانی ذهنش گیر کرده بود پاره کند.
همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد

ا و نا پد ید شد ه بو د


پونه اوشیدری
pooneh oshidari

Tuesday, May 11, 2010

صورتی پر رنگ




چشمهایش درد می کرد.
نشست روی تخت و زانو هایش را همان طور که از بچگی عادت داشت، از دو طرف خم کرد. سه سالش که بود، این روش نشستن را کشف کرد. مادرش می گفت که این جوری نشستن پای آدم را کج می کند. همه آدم ها وقتی روی زمین می شینند زانو هایشان را به داخل خم می کنند، نه به بیرون.
وقتی آن دو تا گوی دردناک توی کاشه چشمش می چرخیدند، انگار صد تا بچه 6-7 ساله نق نقو هم زمان جیغ می کشیدند، انگار که دلشان از آن کیک های خامه ای پشت ویترین بخواهد.
دست هایش را توی لیوان چای سرد خیساند تا انگشت هایش خنک شوند. توی یک سریال تلویزیونی شنیده بود چای سبز معجزه می کند. (این را مادر شوهر به عروس گفته بود) .انگشتهایش را که روی پلک هایش گذاشت، جیغ بچه ها تبدیل شد به بغض.
یعنی چه چیزی ممکن است توی چشمش رفته باشد؟
پاهایش را دراز کرد. زانوهایش کج نبودند. یعنی مادرش وسواس داشت؟
...
دو تا گوی دردناک را از کاسه در آورد. گذاشت توی یک نعلبکی بلور. از توی کشوی اول میز توالت، لاک صورتی پرنگ را برداشت و ناخن های پایش را لاک زد. مادرش همیشه می گفت، پر رنگ برای پا، کم رنگ برای دست.
انگشت های پایش را تکان داد. چشم های توی نعلبکی چشمک زدند.
...
مادرش راست می گفت... لاک پر رنگ معجزه می کند

پونه اوشیدری
pooneh oshidari


Wednesday, April 28, 2010

میخ را محکم نکوب




از مدرسه که برمی گشتم، یادم رفت جیبم سوراخ است و خواب هایم باریک.
یکی از لذت بخش ترین کارهای دنیا این است که وقتی حوصله کار کردن نداری، روی یک چیز الکی، چیزهای الکی بنویسی و با یک پاک خوب، پاکشان کنی. خط های الکی بکشی و با یک پاک کنِ خوب، پاکشان کنی. گردالی های الکی ِ چاق یا دراز بکشی، و با یک پاک کنِ خوب، پاکشان کنی....
جلوی کتاب فروشی ایستادم... به شیرینی فروشی فرانسه فکر کردم... یادم رفت قهوه خوب نیست، نان خامه ای خوب نیست، دید زدن آدم ها از پشت شیشه شیرینی فروشی خوب نیست.
جیب هایم بوی شکلات تلخ می داد. پل سیدخندان بوی ادرار. .... یادم رفت، خانه ما سید خندان نیست
یکی از لذت بخش ترین کارهای دنیا این است که وقتی حوصله جواب دادن نداری، روی یک چیز الکی، حرف های خیلی بدِ الکی بنویسی، و با یک پاک کنِ خوب، پاکشان کنی
از مدرسه که بر می گشتم، یادم رفت که ساعتم را موریانه ها خورده اند... و کفش هایم اصلا برازنده ی یک دختر 25 ساله نیستند. (نه! ساعتم آنقدر باریک نبود که از سوراخ جیبم بیرون بیفتد! ساعتم بزرگ بود. سنگین بود و بوی شکلات مذاب می داد.)
هوا که تاریک شد ، نشستم لب جدول خیابان. شکلات تلخ توی دستم آب شده بود...به آسمان نگاه کردم که صورتی بود. انگشت هایم مزه ی یک روز الکی را می دادند. انگار که حوصله ی زندگی کردن را نداشته باشی، بخواهی روی یک چیز الکی، یک آدم الکی بکشی، و با یک پاک کنِ خوب، پاکش کنی
یادم رفت، شکلات خوب نیست، قهوه خوب نیست، کفش کتانی تخت خوب نیست، نان خامه ای خوب نیست
اما
همه ی چیز های الکی به درد همین روزها می خورند

.
.
.
خوبیش اینه که اگه باز هم تصویر دیده نشد عیب نداره، چون یه تصویر الکیه!
پونه اوشیدری
pooneh oshidari

Monday, April 5, 2010

مسافر


سفر که می کنی، دنیا جابجا می شود.اما من به گل زرد و کوچک روی دامنم دل خوش کرده ام. سی گلبرگ دارد به زردی سی روز ماه. با گذشت اولین روز، یک گلبرگ را می کَنَم و همه ی گلبرگها می پلاسند
سفر که می کنی، هیچ قاصدکی دستش به تو نمی رسد و هیچ مرغی آوازش. دلم پر می کشد برای یک "هههااا" ی گرم که بوی خواب ِ ماهی های رنگی را می دهد. همان ماهی هایی که دامن چین دار سفید پوشیده بودند و از پشت شیشه برای مشتری ها بوس می فرستادند.اما به محض اینکه می خواهی ازشان عکس بگیری شنا کنان در هم پیچ می خورند و دور می شوند.
هر روز یک گل زرد می چینم که سی گلبرگ داشته باشد.هر شب رخت خوابم نرم و زرد است.
یادم باشد اینبار که خواستی بروی، بگویم که پالتوی ارغوانی ات را بپوشی. نه اینکه فکر کنی بیشتر بهت بیاید...فکر کنم برای فصل سرد مناسب تر است. چراکه جیب هایش عمیق ترند و ته هر جیب یک ماهی کوچک خوابیده است تا به دستهایت "هههااا" کند. یک " هههااا" ی گرم
این بار که رفتی سفر، خواستم شعر بنویسم. اما شدم یک آدم تنها که برای راضی کردن خودش شعر های بنجل می نویسد. پس تمام کاغذ هایم را گذاشتم پیش دختر همسایه تا رویشان برای معشوقه اش ماچ های رنگی چاپ کند.
پاهایم را لای خنکی ِ گلبرگهای زرد قایم می کنم. چند گلبرگ می رود لای انگشتهایم. فکر کنم کفشم از فردا بوی گل قاصدک بدهد
گفتم گل قاصدک!!؟؟؟؟
یادم نبود..... گفته بودی اگر صبر کنم گلهای زرد توی پاییز قاصدک می شوند
پاییز دیر است ... تا آن وقت تختم پر از گلبرگهای زرد خواهد شد
پایز دور است .... دست قاصدک ها نمی رسد به تو
پاییز سرد است .... پالتوی ارغوانی را چطور به دستت برسانم؟
سفر که می کنی .... دنیا جابجا می شود. شب می شود روز ... و روز از شب هم حتی سردتر است
سفر که می کنی ... از تنهایی نمی ترسم
می ترسم ... آنجا که هستی دستهایت سردشان شود

پونه اوشیدری
pooneh oshidari

راستی یه نکته : تمام پُست ها ی من به جز دو تا، تصویر دارن... شما چنتا شو میبینید؟ چون خیلی ها می گن که نمی تونن تصاویر رو ببینن. :(

Thursday, March 18, 2010

لُپ قرمزی ها در پاییز



هفتاد و دوتا پله. بالای پله ها یک تلفن عمومی ِ زرد و یک افغانی ِ خاکستری با هم گپ می زنند. افغانی از حال زنش می پرسد،از حالِ دخترانش و بچه هایش. نمی شود امسال نوروز برگردد کابل پیش فامیل. یادم آمد شوهر عمه توی باغش یک کارگر افغانی داشت که می گفت: "کابل خیلی بزرگ است، خیلی قشنگ، حتی از تهران هم بهتر! " آخرش هم یک زن ایرانی گرفت و اینجا بچه آورد. تلفن عمومی هم می گوید: ما پیروزیم چون حق با ماست
روی چهارمین پله یک زن ِ میانسال درشت هیکل با مانتو کرم رنگ و کفشهای زنانه که سگک پاپیون شکل دارند با قوزِ بزرگی نشسته، کیفش را بغل کرده و بپاهایش را دراز. هر روز به زنها و دخترهای نوجوان می گوید که مسافر شهرستان است و کیفش را زده اند، حالا توی این شهر غریب هیچ جا را ندارد که برود. دو هفته ای هست که روی پله داستان می بافد . من را که می بیند سرش را می اندارد پایین. انگار که بخواهد یک عیب بزرگِ صورتش را قایم کند. اما من صورتش را دیده ام، هیچ عیبی ندارد، فقط گرد است... با ابروهای اصلاح نشده
پاگرد دوم بوی ادرار می دهد. پاگرد سوم بوی ذرت بوداده. پاگرد چارم پر از سی دی فیلم های مجاز هزار تومانی است. هیچ وقت خود فروشنده را ندیده ام. هر کس هر فیلمی می خواهد بر می دارد پول را می گذارد و می رود.
پاگرد آخر همیشه خیس است. من از مرد پاگرد آخر یک بار یک جفت جوراب خریدم که روی ساقهایش دو تا گل قلمبه ی زرد داشت. جوراب را که شستم گلها خاکستری شدند. او الآن هوله های خوشرنگ می فروشد و جا کلیدی هایی که تهشان خز ِ مصنوعی وصل شده. یک دخترِ نوزاد دارد و یک پسر که فال می فروشد. چند روز پیش دیدم دختر یاد گرفته بایستد. یک کلاه قرمز داشت و دو تا گوشواره ی طلای قلبی شکل.
کارگر های خشکبار فروشی روزی سه چهار بار طی هایشان را توی جوب می شویند و می گذارند کنار پاگرد آخر که خشک شود. فروشنده به مردم می گوید : "مراقب باش خیسه لیز نخوری"

تصویر ربطی به نوشته ندارد/

پونه اوشیدری
pooneh oshidari

Monday, March 8, 2010

بالون


سر بالایی ِ تندی است. یک پرنده ی کوچک لای درز تیر چراغ برق قایم شده. نفس نفس اجازه نمی دهد بگویم چقدر به او حسودی ام می شود. دستم را می گذارم روی زانوهایم. صدای یکی از زانوها مثل لولای زنگ زده ی یک در کهنه، چندش آور است. کاش با خودم عصا آورده بودم. کاش لا اقل آنقدر کوچک بودم که بروم خانه ی پرنده مهمانی. پرنده های کوچک از مهمان ناخوانده خوششان می آید. شنیده ام حتی هیجانی را که بوی خطر بدهد دوست دارند. میدانم او آنجا دارد با یک نفر عشقبازی می کند. در خلوت. صدای پرهایشان را می شنوم. سربالایی ِ تندی است.
پشتم را می کنم به آفتاب. باریکه های برف تک و توک از چنگ اش در امان مانده اند. آنها تا پای مرگ از جان زمستان حفاظت خواهند کرد انگار نه انگار که همین بغل کلاغها دنبال هم کرده اند و و حتی توی آسمان هم فکرشان دنبال یک جفت مناسب است. اینکه طرف جذاب باشد یا نه چه اهمیتی دارد. فقط کلاغ باشد و مثل باقی کلاغها، همین خوب است . سر بالایی تندتر می شود
یک بادکنک هوای گرم توی گلویم به دنیا آمده. هرچه بالاتر می روم بیشتر باد می شود. سعی می کنم نفس عمیق بکشم و فکرم را روی یک موضوع دیگر مترکز کنم. آفتاب از پشت، یقه ی لباسم را گرفته. به زانوهایم گفته بودم که خودشان را لوس نکنند. توی کوله پشتی ام یک سیب هست. یک بطری آب و یک شال راه راه. به سیب فکر میکنم. و به لُپ های قرمز پرنده ای که توی درز تیر چراغ برق پنهان شده.
سربالایی تند تر می شود. توی کوله پشتی ام یک بطری آب دارم. توی گلویم ، یک بالون هوای گرم


پونه اوشیدری
pooneh oshidari

Friday, February 5, 2010

بند انگشتی



دیروز وقتی داشتم بال یک مرغ پخته را از بدنش جدا می کردم، یک ابر کوچک از میان بالهایش بیرون پرید. نفَس عمیقی کشید و آنقدر بالا رفت تا چسبید به سقف. آنقدر نگاهش کردم که گردنم درد گرفت.
....
باران می آمد. وقتی حسابی خیس شدم. یاد ابر کوچک افتادم . یاد بند انگشتی که نمی خواست با موش کور پولدار عروسی کند. تازه، وزغ هم که نه پول داشت نه قیافه. آب از آویزهای روسری ام می چکید. یعنی می شود من هم سوار چلچله بشوم و آنقدر بروم تا یک پری گل پیدایم کند و شیفته ام بشود.
این باران بوی دودهای شهر خودمان را می دهد. بیچاره ابرها که خودشان را این همه راه از اقیانوس تا اینجا کشیده اند اما روحشان هم خبر ندارد از بارانهای اسیدی ِ شهر ِ ما .
اصلا مگر پری گل وجود دارد؟ تازه مگر پری گل با آن همه زیباییِ افسانه ای و غیر مردانه عاشق من می شود! ؟
این همه آدم خوب توی دنیا. تازه نه موش کور و نه وزغ سراغ من آمده اند. اصلا مگر من بندانگشتی هستم که بتوانم روی بال چلچله سفر کنم.
هیچ رعد و برقی درکار نیست. فقط باران. کاش برف بود. برف روی نوک دماغ ِ آدم می نشیند و آهسته آب می شود. اما این باران، مکر آسمان چقدر آب خورده؟!؟
کلاغها روی درختهای کنار پارک پف کرده اند و به هم چشم غره می روند. مگر اینکه باران آنها را توی بغض ببرد. تازه کلاغها که کوچ نمی کنند. حتی گنجشکها هم با این دل نازکشان ماندن را ترجیح می دهند.
یاد ابر کوچک افتادم. آنقدر کوچک و شفاف بود که فکر می کرد بخار است. اما مطمئن بودم که یک ابر کوچک است و وقتی بزرگ شد می آید روی سرِ ما می بارد. تا آن موقع زیر سقف زندگی خواهد کرد.
....
او یک بخار نبود... یک ابر کوچولو بود
وقتی داشت بالا می رفت، گفت، پونه، شک نکن... اینقدر به همه چیز شک نکن ... اگر به سوی اقیانوس پرواز نکنی، تا ابد یک ابر کوچک خواهی ماند

pooneh oshidari

Wednesday, January 27, 2010

نمایشگاه گروهی نقاشی




نمایشگاه گروهی نقاشی

پونه اوشیدری . مونا خسروشاهی . گلرخ محتاج الفضل . وانا نبی پور .

13 تا 21 بهمن. 4 تا 8 شب
گالری آریا
خیابان ولیعصر. بالاتر از سه راه بهشتی. کوچه زرین. شماره 10
.....
خوشحال می شیم اگر تونستید سری بزنید به این نمایشگاه

Tuesday, January 19, 2010

پَر

وقتی از کنارم بلند می شوی،
با متکا خلوت می کنم... دست می کشم به داستان های خنَک اش...تا وقتی که دوباره برگردی، روکشش را عوض نمی کنم... می گذارم خنک بماند... چون پشت گردنت همیشه داغ است
وقتی از کنارم بلند می شوی...
هیچ کاری مهمتر از این نیست که به یاد بیاورم که چه خیالپرداز زبردستی هستم... خیالهایم را پوش می دهم و جای تورا هم گرم نگه می دارم... دست می کشم به گلهای زنبق روی متکایت ...تا نوک تیز هیچ پری بیرون نباشد ...
راستی، پر هم ضخمی می کند... می دانستی؟

.....
pooneh oshidari