Wednesday, May 26, 2010

وقتی همه چیز دیر می شود




خوب... امروز خواب ماندم... امروز بیش از همیشه توی یک خواب دلچسب فرو رفتم
وقتی بیدار شدم ... برای خوردن صبحانه دیر شده بود... صورتم را که شستم برای آرایش دیر شده بود...
تا مانتو جدید را بپوشم، برای اتو کردن روسری ام دیر شده بود....
شال همیشگی رنگ و رو رفته را روبروی آینه انداختم روی سرم ... برای دوش گرفتن دیر شده بود... شال را کشیدم جلوتر...
کفش ها را پوشیدم.... آخرین بار حسابی باران می بارید ... برای تمیز کردنشان دیر شده بود. ...
کیفم را روی شانه ام انداختم و از در پریدم بیرون... در که بسته شد.... یادم افتاد لپ هایم را قرمز نکرده ام...آمدم در را باز کنم ، برای برداشتن کلید خیلی دیر شده بود... امروز آن یکی کیفم را برداشته بودم. توی دلم یک فحش خیلی بد به خودم دادم و پلله ها را یکی دوتا پایین آمدم. تا رسیدم سر کوچه اتوبوس رفت. تا رسیدم دم در دانشگاه دوباره به خودم یک فحش بد دادم... کارت دانشجویی توی آن یکی کیف پیش کلید جا مانده بود. باید از در شرقی می رفتم....
وقت ناهار یادم افتاد سه روز می شود که لاک پشت هایم غذا نخورده اند. یک ضربدر بزرگ کشیدم روی دستم. حالا با 4 تا ضربدر قبلی می شد 5 تا.
هیچ کس نپرسید که چرا رنگم پریده، چرا نفس نفس میزنم، چرا چشم هایم پف کرده...
چون همه حدس می زدند که دیرم شده باشد. عصر بعد از کلاس... کیفم را انداختم روی دوشم و دویدم سمت انقلاب. باید به موقع سی دی را می دادم برای چاپ ... توی پاساژ، دست چپ ، مغازه یکی مانده به آخر. طرف گفت" عجب به موقع رسیدید خانوم...
دیگر داشتیم سیستم را خاموش می کردیم" . نیشم تا آخر باز شد... زیپ کیف را که باز کردم، ضربدر سومی خودش را نشان داد. زیپ کیف را بستم و از پاساژ بیرون آمدم. حالا تا قرار یک ربع وقت داشتم. سی دی پیش کلید و کارت دانشجویی جا مانده بود.
عینک را بردم به نزدیک ترین عینک فروشی تا شیشه سمت راستی اش را عوض کند.
عینک ساز بعد از اینکه اول خودم بعد عینک را حسابی برانداز کرد، به شاگردش گفت؛"عینک خانوم رو برای نیم ساعت دیگه آماده کن".
بدوراه افتادم دور میدان انقلاب ... گوشی را برداشتم که به او زنگ بزنم و بپرسم کجاست. اینطوری می فهمید که من هم می توانم زود برسم. خط اشغال بود... دوباره گرفتم ... اشغال بود ... دوباره .... کمی مکث کردم ... تلفن زنگ خورد..... :"هیچ معلوم هست کجایی دختر؟"
"من نبش کارگرم" ...
" می شه بگی کجایی که من دوساعته اینجام ولی نمی بینمت؟؟؟
" ضلع جنوب غربی میدون دیگه
" کدوم میدون
"انقلاب
"مگه قرارمون تو بلوار نبود
"........"
" الو .... چرا جواب نمی دی؟"
"....."
"ای بابا
"......"
به ضربدر دومی نگاه کردم
......
فکر می کردم بالای پل هوایی خلوت باشد.... یک مرد ریشو این طرف نشسته بود و کُلی کیف مردانه چیده بود کنارش... یک پسربچه ژولیده مانتو ام را می کشید تا چسب زخم بخرم. یک بسته خریدم . از بالای پل می شد پس کله ی همه ی آدم ها را دید. بیشتر مردها پس سرشان مو نداشت. بیشتر زن ها موهای خوش مدلی داشتند. بیشتر ماشین ها حرکت نمی کردند
تلفن زنگ می زد .... زنگ می زد.... زنگ می زد
از همان بالا رهایش کردم بین زن ها و مردها و ماشین ها. نمی دانم که باز هم زنگ می زد یا نه
برای جواب دادن دیر شده بود
....
مرد ِ روی پل کیفهایی را که دورش چیده بود جمع کرد و رفت
پسر بچه ژولیده از پل رفت پایین، بعد از چند دقیقه در حالی که یک بستنی چوبی را لیس می زد، دوباره برگشت و از آن طرف رفت پایین.
قیافه مردم را تشخیص نمی دادم. برای گرفتن عینک دیر شده بود
پیاده پیاده خیابان کارگر را بالا رفتم. توی پارک نشستم کنار کلاغ هایی که از چاله وسط چمن آب می خوردند. فواره ها روشن بود
بچه ها توپ بازی می کردند
آدم بزرگ ها توپ بازی می کردند
پاهایم روی چمن ها خنک دراز شدند
فکرم رفت پیش آن دو تا ضربدر دیگر
خوابم برد
....
برای برگشتن به خانه دیر شده بود
برای بیدار شدن دیر شده بود
برای توپ بازی هم دیر شده بود


پونه اوشیدری
pooneh oshidari

Wednesday, May 19, 2010

وقتی خواب ِ آدم درد می کشد




اتاق سیمانی نه در داشت نه پنجره. پس او چطور آمده بود آنجا؟ چشمهایش را بست، و باز کرد. خواب نمی دید. واقعا توی یک اتاق کوچک سیمانی با دیوارهای سفت و زبر، گیر کرده بود. اتاق به اندازه ای بزرگ بود که او بتواند پاهایش را دراز کند.
نوک انگشت هایش شروع کردند به گزگز، مثل آن وقت ها که یادش می رفت دسته کتری آب جوش را با دستگیره بگیرد. یا مثل آنوقت ها که نتوانسته بود جلوی میلش به خوردن شکلات تلخ و قهوه ترک را بگیرد.
چشم هایش را بست و باز کرد. اما اتاق سیمانی با هوای سرد و تاریکش، واقعی ِ واقعی بود. وسط شکمش شروع کرد به تیر کشیدن. انگار که هزار تا ماهی ریز و گوشتخوار ِ توی شکمش بخواهند بیایند بیرون. احتمالا باز هم موقع خواب نتوانسته بود دهانش را بسته نگه دارد و این همه ماهی، یواشکی خزیده بودند توی گلویش و از آنجا لیز خورده بودند توی دلش.
او همیشه باور داشت، اگر دهان آدم موقع خواب باز بماند، خوابهای آدم از دهانش بیرون می آیند و می روند توی ذهن آدم های دیگر. البته به جز وقت هایی که آدم سرما خورده باشد، چون سوراخهای دماغش آنقدر کیپ می شوند که همه ی خوابها می چسبند به محتویات لزج و چسبناک ِ داخل آن.
با خودش فکر کرد شاید تبدیل شده به یک خواب ترسناک و الان توی ذهن یک آدم دیگر گیر کرده است. دلش گرفت و شروع به اشک ریختن کرد. اما بر خلاف آلیس که توی دریایی از اشک شناور شد، اشکهایش خیلی زود تمام شدند.
هوای اتاق آنقدر سنگین بود که گویی دیوارهای سیمانی ذهن یک آدمی که خواب باشد، مدام به هم نزدیک و نزدیک تر شوند. کف پاهایش چسبیده بودند به دیواره زبر و سفت اتاق.
دیوارها باز هم به هم نزدیک تر شدند تا اینکه او زانو هایش را توی بغلش گرفت. هزار تا ماهی گوشت خوار ِ توی شکمش داشتند له می شدند و هی دلش را از داخل گاز می گرفتند. سرانجام دیوارها به هم چسبیدند و او ناپدید شد، قبل از آنکه بتواند از درد جیغ بکشد و خواب آدمی را که او توی اتاق سیمانی ذهنش گیر کرده بود پاره کند.
همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد

ا و نا پد ید شد ه بو د


پونه اوشیدری
pooneh oshidari

Tuesday, May 11, 2010

صورتی پر رنگ




چشمهایش درد می کرد.
نشست روی تخت و زانو هایش را همان طور که از بچگی عادت داشت، از دو طرف خم کرد. سه سالش که بود، این روش نشستن را کشف کرد. مادرش می گفت که این جوری نشستن پای آدم را کج می کند. همه آدم ها وقتی روی زمین می شینند زانو هایشان را به داخل خم می کنند، نه به بیرون.
وقتی آن دو تا گوی دردناک توی کاشه چشمش می چرخیدند، انگار صد تا بچه 6-7 ساله نق نقو هم زمان جیغ می کشیدند، انگار که دلشان از آن کیک های خامه ای پشت ویترین بخواهد.
دست هایش را توی لیوان چای سرد خیساند تا انگشت هایش خنک شوند. توی یک سریال تلویزیونی شنیده بود چای سبز معجزه می کند. (این را مادر شوهر به عروس گفته بود) .انگشتهایش را که روی پلک هایش گذاشت، جیغ بچه ها تبدیل شد به بغض.
یعنی چه چیزی ممکن است توی چشمش رفته باشد؟
پاهایش را دراز کرد. زانوهایش کج نبودند. یعنی مادرش وسواس داشت؟
...
دو تا گوی دردناک را از کاسه در آورد. گذاشت توی یک نعلبکی بلور. از توی کشوی اول میز توالت، لاک صورتی پرنگ را برداشت و ناخن های پایش را لاک زد. مادرش همیشه می گفت، پر رنگ برای پا، کم رنگ برای دست.
انگشت های پایش را تکان داد. چشم های توی نعلبکی چشمک زدند.
...
مادرش راست می گفت... لاک پر رنگ معجزه می کند

پونه اوشیدری
pooneh oshidari