Saturday, August 28, 2010

پرندهماهی


کمی از نیمه شب گذشته بود. جلوی آینه ی دشستشویی انگشتهایم را بردم لای موهایم. یک مشت موآمد توی دستم. موها را گلوله کردم و ریختم توی چاله ی سیاه وسط مستراح که مثل یک دیو گرسنه دهانش همیشه بازاست. صندل های پلاستیکی را که از بازارچه خریده بودم پوشیدم . انگشتهای پایم را تکان دادم. انگشتهای بدون لاک همچون آدمهای برهنه خودشان را توی خودشان جمع کرده بودند. انگار خجالت بکشند. این که انگشت های پای آدم بدون لاک باشد، همیشه به نظرم شلختگی بود. انگار که لباس زیرت را به دستگیره ی در آویزان کنی، یا توی ابروهایت پوسته پوسته باشد. نمی دانم بشود اسمش را شلختگی گذاشت یا نه. شلختگی مثل موش خرما می مانَد. حیوان دوست داشتنی خانگی که یک دفعه گازت بگیرد. فقط کافی است یک بار در عمرش گازت بگیزد و جای گازش عفونت کند...
..................
دوباره دست می کشم توی موهایم. یک مشت مو می آید توی دستم. موها را گلوله می کنم و می اندازم توی سطل کنار در. در را پشت سرم می بندم. کوچه تاریک است. بوی نم و لجن انتهای حلقم ته نشین می شود. توی کوچه 3 تا سگ بالغ می پلکند. یکی از آنها پیر و گَر است و دارد می شاشد به تیر چراغ برغ. نور چراغ فقط تا فاصله 2 متری خودش را روشن می کند. در تاریکی ِ آنسوتر، دو سگ دیگر توی زباله ها لول می خورند. با احتیاط از کنارشان رد می شوم. همانطور که کیسه های زباله را می گردند، با چشم های درشت و غمگینشان براندازم می کنند. به نظرشان بی خطر می رسم.
در صدای قورباغه ها وجیر جیرکها فرو رفته ام، در تاریکی کوچه. درختان انبوه ِ دو طرف ، تاریکی و ترس را لابه لای تنه هایشان حبس کرده اند. خش خش ِهر برگی ، انگار هیولایی است که بخواهد از تاریکی بیرون بجهد و تمام آنچه توی کوچه هست را یک جا ببلعد. نور کم سویی از سر کوچه پیداست.
قدم هایم را تند تر می کنم. از دور صدای موج می آید، صدای دریا. پیشتر که می روم صدا قوی تر می شود. اما موجی پیدا نیست. آلونکی پیدا می شود. شبیه دکه ی روزنامه فروشی است. از پنجره به داخل آلونک سرک می کشم. سه زن چاق برهنه روی سه چهار پایه نشسته اند و ذل زده اند به من.
صدایم را صاف می کنم : " ببخشید لاک قرمز دارید"
هر سه زن سرشان را به نشانه ی جواب منفی تکان می دهند. صدایم می لرزد: " پس شما چه می فروشید؟
هر سه زن با هم جواب می دهند، "منتظر مشتری هستیم .." و هر سه می زنند زیر خنده
"آیا می دانید از کجا می توانم لاک قرمز بخرم؟"
هر سه زن به هم نگاه می کنند. سپس یکی از زنها موهایش را پریشان می کند و می گوید: "از آن طرف آب....از آن طرف آب " .... و هر سه دوباره بلند بلند می خندند.
تنم مور مور می شود. دست می کنم توی موهایم. یک مشت مو می آید توی دستم. موها را گلوله می کنم و می گذارم لب دکه و به راهم ادامه می دهم. کوچه تاریک است. صدای موج هایی که به هم می خورند نزدیک و نزدیک تر می شود. کف پاهایم احساس خیسی و خنکی می کنند. انگشتهای پایم را تکان می دهم. "پس صندل های پلاستیکی کجا رفته اند....؟!! انگشتهای بدون لاک همچون آدمهای بدون لباس خودشان را توی خودشان جمع کرده اند. باید لاک قرمز گیر بیاورم." هر قدم که بر می دارم زمین سرد تر و نرم تر و خیس تر می شود. کوچه تاریک است. دست می کشم روی سرم. هیچ مویی نیست. کف سرم صاف و چرب است. پوست سرم دون دون می شود....
صدای موج ها آنقدر نزدیک شده است که انگار هر لحظه بخواهد مرا به دندان بگیرد و ببرد.
هر قدم که بر می دارم زمین سرد تر و نرم تر و خیس تر می شود

پونه اوشیدری
pooneh oshidari