Thursday, June 24, 2010

زمستان




خیلی وقت است به خوابم نیامده ای. آخرین بار صورت گرد و ظریفت را تقریبا به صورتم چسباندی، طوری که نوک بینی مان مماس بود، نفست روی لب هایم نشست و گفتی که برمی گردی. دلم می خواست بینی ات را بگیرم لای انگشت هایم تا صدایت تو دماغی شود. اعتراف می کنم مال تو از مال من کوچکتر و قلمی تر بود، بینی ات را می گویم. همیشه می گفتی عاشق صورت هایی هستی که گرد باشند با چانه برآمده ی کوچک و ابروهای پیوسته. روی چانه بزرگم یک چاله ی گود داشتم که می توانست همه آرزوهایت را توی خودش گیر بیندازد. چانه ی من اصلا ایده آل نبود. مثل خیلی چیزهای دیگر که اصلا ایده آل نبودند. شاید به همین خاطر است که هنوز برنگشته ای. تازه خبر نداری شیشه های عینکم ضخیم تر شده اند. به چشم پزشک گفتم عیب ندارد، فقط جوری باشد که بتوانم حتی ریزترین علامت دندانه دار روی بورد بینایی سنجی را هم ببینم، تا اگر یک روز، خیلی اتفاقی از دور دیدمت، دوباره دست سردت را بگیرم و برای انگشت های کوچک و ظریفت ضعف کنم.
پارسال زمستان، وقتی بچه گرگ های بازیگوشت را برای گردش عصرگاهی به همان پارک نزدیک خانه مان می بردم، هوس کردم خودم را از شرشان خلاص کنم. غلاده هایشان را باز کردم تا بروند و هرجا دلشان خواست ادرار کنند. در راه خانه، حتی سر سوزنی عذاب وجدان نداشتم. آنها گرگ های تو بودند. تو همه چیز را گذاشتی و رفتی، بی انکه سر سوزنی عذاب وجدان داشته باشی. تو دیوانه وار از آبها گذشتی و دیوانه وار به زندگی ادامه دادی. زندگی من در یک تردید عاقلانه متوقف شد.
آن شب راحت خوابم برد. توی خوابم لب هایت را می جویدی. نگاهت را معصومانه دور اتاقم می گرداندی و دست می کشیدی روی ابروهای پیوسته ات. آب دهانت را قورت می دادی و تا می آمدی چیزی بگویی، من یک قلت می زدم. آن شب برنده شدم. خوابم را از تو پس گرفتم و تا زمستان سال بعد خوابیدم.
از آن وقت دیگر به خوابم نیامدی، تا اینکه یک روز تصمیم گرفتم سری به پارک بزنم. توی پارک پرنده پر نمی زد. نه آدمی بود نه بچه ای، نه سگی، نه گربه ای. غاز های پر سر و صدای استخر، انگار که بغض توی گلوی درازشان باشد، خفه خون گرفته بودند. روی برف رد پای قرمز گرگ ها دیده می شد...... بچه گرگ هایت بزرگ شده بودند. بچه گرگ هایت همه جای پارک ادرار کرده بودند. بچه گرگ هایت، گرگ هایی شده اند که خواب هر شبم بوی ادرارشان را می دهد.
هر روز تصویرت را همان طور که دوست داری، با صورت گرد و ابروهای پیوسته، نقاشی می کنم و توی ویترین مغازه ها می گذارم تا شاید کسی چهره ایده آل تو را بخرد، و تو و بچه گرگ هایت، که دیگر بزرگ شده اند، مال یک نفر دیگر شوید.
غصه نخور... قول می دهم هر زمستان خوابت را ببینم و تو در خوابم ایده آل ترین صورت دنیا را داشته باشی. ببین دست هایم برایت چه سرد شده اند.... قول می دهم که خوب یخ بزنند


پونه اوشیدری
pooneh oshidar
i

Friday, June 4, 2010

آبی و این جور چیزها





دلفین ها خندیدند
با جیغ های بریده و کوتاه
دلم دو باله خواست برای شنا
...........
وقتی عمیق است، وقتی تا چشم کار می کند، هست... با موج های بلعنده، با حباب و فشار
آنوقت است که می ترساند
......
آخرین بار که با یک دلفین دوست شدم، تا چند روز بدنم خیس بود....
هنوز هم گاهی شبها توی رخت خواب سُر می خورم روی متکای پَر و تشک گلدار.
نوک دماغم هنوز بوی موجودات دریایی را می دهد.. جلبک، ماهی آزاد، ستاره دریایی، و این جور چیزها.
دم صبح از زور حباب های هوا که توی ریه ام حبس کرده ام، و فشار زیر آب، تا می آیم روی موجها که نفس بگیرم، موج عظیمی از نور می خورد توی صورتم و خوابم پاره می شود.
...
دلفین ها که می خندند
با جیغ های بریده و کوتاه
دلم "آبی" می خواهد، عمیق ، بی انتها


پونه اوشیدری
pooneh oshidari


اگه تصویر دیده نمی شه اطلاع بدین