Friday, February 5, 2010

بند انگشتی



دیروز وقتی داشتم بال یک مرغ پخته را از بدنش جدا می کردم، یک ابر کوچک از میان بالهایش بیرون پرید. نفَس عمیقی کشید و آنقدر بالا رفت تا چسبید به سقف. آنقدر نگاهش کردم که گردنم درد گرفت.
....
باران می آمد. وقتی حسابی خیس شدم. یاد ابر کوچک افتادم . یاد بند انگشتی که نمی خواست با موش کور پولدار عروسی کند. تازه، وزغ هم که نه پول داشت نه قیافه. آب از آویزهای روسری ام می چکید. یعنی می شود من هم سوار چلچله بشوم و آنقدر بروم تا یک پری گل پیدایم کند و شیفته ام بشود.
این باران بوی دودهای شهر خودمان را می دهد. بیچاره ابرها که خودشان را این همه راه از اقیانوس تا اینجا کشیده اند اما روحشان هم خبر ندارد از بارانهای اسیدی ِ شهر ِ ما .
اصلا مگر پری گل وجود دارد؟ تازه مگر پری گل با آن همه زیباییِ افسانه ای و غیر مردانه عاشق من می شود! ؟
این همه آدم خوب توی دنیا. تازه نه موش کور و نه وزغ سراغ من آمده اند. اصلا مگر من بندانگشتی هستم که بتوانم روی بال چلچله سفر کنم.
هیچ رعد و برقی درکار نیست. فقط باران. کاش برف بود. برف روی نوک دماغ ِ آدم می نشیند و آهسته آب می شود. اما این باران، مکر آسمان چقدر آب خورده؟!؟
کلاغها روی درختهای کنار پارک پف کرده اند و به هم چشم غره می روند. مگر اینکه باران آنها را توی بغض ببرد. تازه کلاغها که کوچ نمی کنند. حتی گنجشکها هم با این دل نازکشان ماندن را ترجیح می دهند.
یاد ابر کوچک افتادم. آنقدر کوچک و شفاف بود که فکر می کرد بخار است. اما مطمئن بودم که یک ابر کوچک است و وقتی بزرگ شد می آید روی سرِ ما می بارد. تا آن موقع زیر سقف زندگی خواهد کرد.
....
او یک بخار نبود... یک ابر کوچولو بود
وقتی داشت بالا می رفت، گفت، پونه، شک نکن... اینقدر به همه چیز شک نکن ... اگر به سوی اقیانوس پرواز نکنی، تا ابد یک ابر کوچک خواهی ماند

pooneh oshidari