Thursday, March 18, 2010

لُپ قرمزی ها در پاییز



هفتاد و دوتا پله. بالای پله ها یک تلفن عمومی ِ زرد و یک افغانی ِ خاکستری با هم گپ می زنند. افغانی از حال زنش می پرسد،از حالِ دخترانش و بچه هایش. نمی شود امسال نوروز برگردد کابل پیش فامیل. یادم آمد شوهر عمه توی باغش یک کارگر افغانی داشت که می گفت: "کابل خیلی بزرگ است، خیلی قشنگ، حتی از تهران هم بهتر! " آخرش هم یک زن ایرانی گرفت و اینجا بچه آورد. تلفن عمومی هم می گوید: ما پیروزیم چون حق با ماست
روی چهارمین پله یک زن ِ میانسال درشت هیکل با مانتو کرم رنگ و کفشهای زنانه که سگک پاپیون شکل دارند با قوزِ بزرگی نشسته، کیفش را بغل کرده و بپاهایش را دراز. هر روز به زنها و دخترهای نوجوان می گوید که مسافر شهرستان است و کیفش را زده اند، حالا توی این شهر غریب هیچ جا را ندارد که برود. دو هفته ای هست که روی پله داستان می بافد . من را که می بیند سرش را می اندارد پایین. انگار که بخواهد یک عیب بزرگِ صورتش را قایم کند. اما من صورتش را دیده ام، هیچ عیبی ندارد، فقط گرد است... با ابروهای اصلاح نشده
پاگرد دوم بوی ادرار می دهد. پاگرد سوم بوی ذرت بوداده. پاگرد چارم پر از سی دی فیلم های مجاز هزار تومانی است. هیچ وقت خود فروشنده را ندیده ام. هر کس هر فیلمی می خواهد بر می دارد پول را می گذارد و می رود.
پاگرد آخر همیشه خیس است. من از مرد پاگرد آخر یک بار یک جفت جوراب خریدم که روی ساقهایش دو تا گل قلمبه ی زرد داشت. جوراب را که شستم گلها خاکستری شدند. او الآن هوله های خوشرنگ می فروشد و جا کلیدی هایی که تهشان خز ِ مصنوعی وصل شده. یک دخترِ نوزاد دارد و یک پسر که فال می فروشد. چند روز پیش دیدم دختر یاد گرفته بایستد. یک کلاه قرمز داشت و دو تا گوشواره ی طلای قلبی شکل.
کارگر های خشکبار فروشی روزی سه چهار بار طی هایشان را توی جوب می شویند و می گذارند کنار پاگرد آخر که خشک شود. فروشنده به مردم می گوید : "مراقب باش خیسه لیز نخوری"

تصویر ربطی به نوشته ندارد/

پونه اوشیدری
pooneh oshidari

Monday, March 8, 2010

بالون


سر بالایی ِ تندی است. یک پرنده ی کوچک لای درز تیر چراغ برق قایم شده. نفس نفس اجازه نمی دهد بگویم چقدر به او حسودی ام می شود. دستم را می گذارم روی زانوهایم. صدای یکی از زانوها مثل لولای زنگ زده ی یک در کهنه، چندش آور است. کاش با خودم عصا آورده بودم. کاش لا اقل آنقدر کوچک بودم که بروم خانه ی پرنده مهمانی. پرنده های کوچک از مهمان ناخوانده خوششان می آید. شنیده ام حتی هیجانی را که بوی خطر بدهد دوست دارند. میدانم او آنجا دارد با یک نفر عشقبازی می کند. در خلوت. صدای پرهایشان را می شنوم. سربالایی ِ تندی است.
پشتم را می کنم به آفتاب. باریکه های برف تک و توک از چنگ اش در امان مانده اند. آنها تا پای مرگ از جان زمستان حفاظت خواهند کرد انگار نه انگار که همین بغل کلاغها دنبال هم کرده اند و و حتی توی آسمان هم فکرشان دنبال یک جفت مناسب است. اینکه طرف جذاب باشد یا نه چه اهمیتی دارد. فقط کلاغ باشد و مثل باقی کلاغها، همین خوب است . سر بالایی تندتر می شود
یک بادکنک هوای گرم توی گلویم به دنیا آمده. هرچه بالاتر می روم بیشتر باد می شود. سعی می کنم نفس عمیق بکشم و فکرم را روی یک موضوع دیگر مترکز کنم. آفتاب از پشت، یقه ی لباسم را گرفته. به زانوهایم گفته بودم که خودشان را لوس نکنند. توی کوله پشتی ام یک سیب هست. یک بطری آب و یک شال راه راه. به سیب فکر میکنم. و به لُپ های قرمز پرنده ای که توی درز تیر چراغ برق پنهان شده.
سربالایی تند تر می شود. توی کوله پشتی ام یک بطری آب دارم. توی گلویم ، یک بالون هوای گرم


پونه اوشیدری
pooneh oshidari