Monday, October 5, 2009

کله ی ماهی




پاهایم به زمین نمی رسد، خودم را روی صندلی جلو تر می کشم. ولی باز هم پنجه ی پایم به زمین نمی رسد . می شود تا حدی تقصیر را به گردن پایه های بلند صندلی انداخت. نگاهم را زیر میزهای دیگر می چرخانم. پای همه به زمین رسیده است. یک آقایی کفش های واکس زده اش را به طرزی عصبی روی زمین می کشد. انگار که بخواهد زمین را بکند و چیزی را چال کند. اما کفش های پاشنه بلند روبرویش ساکت ساکت اند. گویی خوابشان برده باشد. نگاهم می افتد روی پاهای خودم. آویزان و تاب خوران در تکاپوی تماس با سرامیک های کف سالن هستند. وقتی پایم به زمین نمی رسد، غذا هم از گلویم پایین نمی رود. رانهایم پهن شده اند روی صندلی. پاهایم را که می کشم، ران هایم پهن تر می شوند. من چاق شده ام.
توی بشقابم یک ماهی قزل آلای سرخ شده میان دو تکه لیمو ترش و چند پر نعنا شنا می کند. دهانش از تعجب باز مانده و از کمر درد شدید تیغ هایش زده بیرون. با نگاهش چاق بودنم را تائید می کند. دلخور می شوم و سرش را از بدنش جدا می کنم. فکر نمی کنم جویدن کله ی یک ماهی ِ متعجب که فکر می کند من چاق هستم، زیاد جالب باشد. لیمو را می چکانم وسط شکمش. و پس از یک پروسه جراحی ناشیانه ، تکه از از گوشتش را گوشه ی
لُپم می گذارم.
در طاقچه ی کناری برگهای جوان و شاداب دیفن باخی به من حسودی می کند. انگشتم را به پوست پلاستیکی اش می کشم. از ته دل می خندد. زیر خدنده اش کنایه میزند به سر ماهی که گوشه ی بشقابم نشسته است. سر ماهی به نگاه تحقیر آمیزی . سرزنشم می کند. برای اینکه حالش را جا بیاورم یک تکه دیگر از بدنش را جدا می کنم و می گذارم گوشه ی لپم. اما راحت جویده نمی شود. به سختی یک تار موی بلند قهوه ای رنگ را از لای گوشتهای جویده شده بیرون می کشم. پس از براندازی مفصل، مشخص می شود که این تار از سر خودم جدا شده. مو را می اندازم روی زمین. لقمه به سختی از گلویم پایین می رود. کله ی ماهی پوزخند می زند. به بدنش حمله می برم. همه ی استخوان هایش را بیرون می کشم. پوست ترد و سرخ شده اش را جدا می کنم و می گذارم کنار سرش. از پوست ماهی هایی که پوزخند می زنند بدم می آید. پوست این جور ماهی ها زیادی لیز است. چنگالم را توی دمش فرو می کنم و با قاشق سعی می کنم تا دمش را از بدنش جدا کنم. اینطوری حسابی درس عبرت می گیرد. اما دمش بدجوری به بدنش چسبیده. پس از تقلای بسیار، دم از تن کنده شده و به هوا پرتاب می شود. تاب می خورد و تاب می خورد و می افتد کنار پای آن آقایی که می خواست با کفشهای واکس زده اش زمین را سوراخ کند. اما حواس کفشهایش پیش آن کفش هایی است که خوابشان برده.
به بشقابم که بر می گردم، یک تار موی دیگر می افتد روی بدن تشریح شده ی ماهی. مو را روی زمین می اندازم. آب لیمو ترش را می چکانم روی چشم ماهی. چشمش بدجور می سوزد. یک هسته ی لیمو هم می افتد روی صورتش.
رانهایم آنقدر پهن شده اند که ازلبه های صندلی زده اند بیرون. پایم هنوز به زمین نمی رسد. ماهی از سوزش چشم ناله می کند. برگهای دیفن باخی قهر کرده اند. خدا را شکر می کنم آن کسی که جلوی من نشسته حواسش نیست. کفش های واکس زده اش را با حالتی عصبی روی زمین می کشد. انگار که بخواهد زمین را بکند و چیزی را چال کند.
از در بیرون می روم. و یواشکی از پشت شیشه ی رستوران گارسون را نگاه می کنم که آمده میزمان را جمع کند. با وحشت به بشقاب روی میز خیره می شود و از کسی که پشت میز نشسته می پرسد:
" ایییییین همه موی توی بشقاب ............. مال شماست؟!!!!؟

(تصویر هیچ ربطی به نوشته ندارد


پونه اوشیدری
1388