اتاق سیمانی نه در داشت نه پنجره. پس او چطور آمده بود آنجا؟ چشمهایش را بست، و باز کرد. خواب نمی دید. واقعا توی یک اتاق کوچک سیمانی با دیوارهای سفت و زبر، گیر کرده بود. اتاق به اندازه ای بزرگ بود که او بتواند پاهایش را دراز کند.
نوک انگشت هایش شروع کردند به گزگز، مثل آن وقت ها که یادش می رفت دسته کتری آب جوش را با دستگیره بگیرد. یا مثل آنوقت ها که نتوانسته بود جلوی میلش به خوردن شکلات تلخ و قهوه ترک را بگیرد.
چشم هایش را بست و باز کرد. اما اتاق سیمانی با هوای سرد و تاریکش، واقعی ِ واقعی بود. وسط شکمش شروع کرد به تیر کشیدن. انگار که هزار تا ماهی ریز و گوشتخوار ِ توی شکمش بخواهند بیایند بیرون. احتمالا باز هم موقع خواب نتوانسته بود دهانش را بسته نگه دارد و این همه ماهی، یواشکی خزیده بودند توی گلویش و از آنجا لیز خورده بودند توی دلش.
او همیشه باور داشت، اگر دهان آدم موقع خواب باز بماند، خوابهای آدم از دهانش بیرون می آیند و می روند توی ذهن آدم های دیگر. البته به جز وقت هایی که آدم سرما خورده باشد، چون سوراخهای دماغش آنقدر کیپ می شوند که همه ی خوابها می چسبند به محتویات لزج و چسبناک ِ داخل آن.
با خودش فکر کرد شاید تبدیل شده به یک خواب ترسناک و الان توی ذهن یک آدم دیگر گیر کرده است. دلش گرفت و شروع به اشک ریختن کرد. اما بر خلاف آلیس که توی دریایی از اشک شناور شد، اشکهایش خیلی زود تمام شدند.
هوای اتاق آنقدر سنگین بود که گویی دیوارهای سیمانی ذهن یک آدمی که خواب باشد، مدام به هم نزدیک و نزدیک تر شوند. کف پاهایش چسبیده بودند به دیواره زبر و سفت اتاق.
دیوارها باز هم به هم نزدیک تر شدند تا اینکه او زانو هایش را توی بغلش گرفت. هزار تا ماهی گوشت خوار ِ توی شکمش داشتند له می شدند و هی دلش را از داخل گاز می گرفتند. سرانجام دیوارها به هم چسبیدند و او ناپدید شد، قبل از آنکه بتواند از درد جیغ بکشد و خواب آدمی را که او توی اتاق سیمانی ذهنش گیر کرده بود پاره کند.
همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد
ا و نا پد ید شد ه بو د
پونه اوشیدری
pooneh oshidari
نوک انگشت هایش شروع کردند به گزگز، مثل آن وقت ها که یادش می رفت دسته کتری آب جوش را با دستگیره بگیرد. یا مثل آنوقت ها که نتوانسته بود جلوی میلش به خوردن شکلات تلخ و قهوه ترک را بگیرد.
چشم هایش را بست و باز کرد. اما اتاق سیمانی با هوای سرد و تاریکش، واقعی ِ واقعی بود. وسط شکمش شروع کرد به تیر کشیدن. انگار که هزار تا ماهی ریز و گوشتخوار ِ توی شکمش بخواهند بیایند بیرون. احتمالا باز هم موقع خواب نتوانسته بود دهانش را بسته نگه دارد و این همه ماهی، یواشکی خزیده بودند توی گلویش و از آنجا لیز خورده بودند توی دلش.
او همیشه باور داشت، اگر دهان آدم موقع خواب باز بماند، خوابهای آدم از دهانش بیرون می آیند و می روند توی ذهن آدم های دیگر. البته به جز وقت هایی که آدم سرما خورده باشد، چون سوراخهای دماغش آنقدر کیپ می شوند که همه ی خوابها می چسبند به محتویات لزج و چسبناک ِ داخل آن.
با خودش فکر کرد شاید تبدیل شده به یک خواب ترسناک و الان توی ذهن یک آدم دیگر گیر کرده است. دلش گرفت و شروع به اشک ریختن کرد. اما بر خلاف آلیس که توی دریایی از اشک شناور شد، اشکهایش خیلی زود تمام شدند.
هوای اتاق آنقدر سنگین بود که گویی دیوارهای سیمانی ذهن یک آدمی که خواب باشد، مدام به هم نزدیک و نزدیک تر شوند. کف پاهایش چسبیده بودند به دیواره زبر و سفت اتاق.
دیوارها باز هم به هم نزدیک تر شدند تا اینکه او زانو هایش را توی بغلش گرفت. هزار تا ماهی گوشت خوار ِ توی شکمش داشتند له می شدند و هی دلش را از داخل گاز می گرفتند. سرانجام دیوارها به هم چسبیدند و او ناپدید شد، قبل از آنکه بتواند از درد جیغ بکشد و خواب آدمی را که او توی اتاق سیمانی ذهنش گیر کرده بود پاره کند.
همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد
ا و نا پد ید شد ه بو د
پونه اوشیدری
pooneh oshidari
مممم بخشيد
ReplyDeleteيه سوال
وقتي خواب از دهن آدم مي ره بيرون
چطوري وقتي سرما خوري مي چسبه تو دماغت
آخه چند وقته تو دماغم يه چيزاييه
مي گم نكنه خوابام گير كردن اون تو
فضا سازي سورئال نوشته هاتو دوست دارم
ReplyDeleteخاصيتشون اينه كه تصوير دارن
اين يكي خيلي قشنگ بود
من دوسش داشتم
ايده اينكه خواب آدم از دهنش مي ره تو ذهن ديگران
و توي خواب يكي گير مي كنه واقعاً عالي بود
من رو ياد يكي از داستاناي بورخوس تو كتابخانه بابل انداخت كه طف توي زندان
خوابش مي بره و توي خواب زير يه عالمه شن بيدار مي شه
و هربار كه تو خوابش بيدار مي شه در واقع توي خواب ديگه بيدار مي شه
توي خواب هاي تو در تو
و شن ها دونه دونه زياد مي شن
كه تا قبل ازينكه از خواب آخر بيدار شه و واقعاً بيدار شه زير شن خفه ميشه
این واقعاً ترسناک بود
ReplyDeleteسرور:
ReplyDeleteبازم ممنون سرور:* آره، شک نکن که اون جوجوهای تو دماغ همون خوابای گیر کرده هستن... باید چن وقت یه بار انداختشون بیرون:D
سامان:
آره، چون بعدش خودم هم ترسیدم