Tuesday, January 19, 2010

پَر

وقتی از کنارم بلند می شوی،
با متکا خلوت می کنم... دست می کشم به داستان های خنَک اش...تا وقتی که دوباره برگردی، روکشش را عوض نمی کنم... می گذارم خنک بماند... چون پشت گردنت همیشه داغ است
وقتی از کنارم بلند می شوی...
هیچ کاری مهمتر از این نیست که به یاد بیاورم که چه خیالپرداز زبردستی هستم... خیالهایم را پوش می دهم و جای تورا هم گرم نگه می دارم... دست می کشم به گلهای زنبق روی متکایت ...تا نوک تیز هیچ پری بیرون نباشد ...
راستی، پر هم ضخمی می کند... می دانستی؟

.....
pooneh oshidari

3 comments:

  1. نوشته هات از نصوير سازي هات
    و تصوير سازي هات از نوشته هات
    و تصويرهايي كه كه تو نوشته هات مي سازي
    و نوشته هايي كه از تصويرات مي سازي
    يكي از يكي ديگه بهترن
    خيلي عالي بود... همينطور افسار ذهن و مخ لامصب گرفتي و كشوندي اين ور اون ور

    ReplyDelete