Thursday, January 27, 2011

باران




تِق..تق..تق
.....
صدای باران نیست
صدای سنگ است که به زمین می خورَد. صدای خرد شدن لانه ی گنجشک های سرما زده
....
روی آسفالت لیز با چکمه های پاشنه دار چرمی تلو تلو می خورم. باید از دست سنگ ها پناهگاهی پیدا کنم. از دست نور ماشینهایی توی چشمم گیر کرده اند. بارش سنگ ها تندتر می شود. سرم درد گرفته. خودم را به پیاده رو می رسانم.
باید پناهگاهی پیدا کنم... وگرنه سرم سوراخ سوراخ می شود.
با قدم هایی که می سُرند و لیز می خورند خودم را روی یخ ها جلو می کشم. باید درِ خانه ای را بزنم. اما دری نیست. تا چشم کار می کند دیوار است. نمی دانم شاید دیوار باغ ِ خانه ای باشد. خانه ای قدیمی. خانه ای متروک یا خانه ای سلطنتی. شاید هم خانه نباشد، فقط باغ باشد
.....
شاخه ی درختهای پیر و سرما زده از پشت دیوار زده اند بیرون و با ضربه ی سنگهای ریزان تاب می خورند و بالا و پایین می روند.
سرانجام به درِ باغ می رسم. دری کوچک و چوبی با ارتفاعی آنقدر کوتاه که حتی یک کودک به سختی می تواند از آن عبور کند.
روی در نه پلاکی هست، نه کلون ی و نه قفلی. با دست به در می کوبم. چند بار می کوبم.
......
سرانجام صدای قدمهایی از پشت دیوار می آید. سنگهایی که از آسمان می ریزند، زیر پاهایی قوی خرچ خرچ می کنند.
در باز می شود و نوری ضعیف توی بغلم می لغزد.
.....
کودکی 4-5 ساله با صورتی گرد و گونه هایی گل انداخته از پس نور شمعی که در دست دارد، نمایان می شود.
در چشمهای سیاه و درشتش اثری از شگفت زدگی و پرسش نیست. لباس سفید تور توری اش در نور گرم و ضعیف شمع می درخشد. چتری ی موها، پیشانی اش را پوشانده و صورتش را با آن چانه ی برآمده، گرد تر می نماید.
پاپیون روی کفش هایش برق می زنند. صبر می کنم ، اما چیزی نمی گوید. خودش را کنار می کشد تا داخل شوم.
خم می شوم و به سختی از در تو می روم
....
هیچ چیز توی باغ نیست جز درختهای تنومندی که با شکوفه های سفید و صورتی پوشانده شده اند.
هیچ صدایی شنید نمی شود. نه پرنده ای نه بادی نه ابری.
تا چشم کار می کند، سکوتی ست که درخت های پرشکوفه را در بر گرفته.
تنها یک صدا می شنوم:
صدای نفس های خودم
که با لباس سفید تور توری
و کفشهای براق پاپیون دارِ کوچک، میان درخت ها راه می روم.

.....

پونه اوشیدری
pooneh oshidari

4 comments:

  1. فوق العاده زیبا بود و سرشار از تصویر ...
    تصویر درختهای پر شکوفه باغ کودکی، ...

    ReplyDelete
  2. سلام پونه جان
    خیلی خوشحالم که آدرس بلاگتو برام گذاشتی.
    چقدر تغییرات مثبت در کارهات هست. از دیدنشون لذت میبرم . خوانش کارهایت را دوست دارم .

    اینجا هم خط خطی های منه . خوشحال میشم بهم سر بزنی ...
    http://sadatmansoori.blogfa.com/

    ReplyDelete
  3. پرندگان باغ کودکی در باغ! نیستند... سنگ ها را بر سر سپاه ابرهه آوار می کنند
    همان جا با لباس سفید توری پناه بگیر

    ReplyDelete