Tuesday, August 11, 2009

قصه های پرنده ماهی



توی خوابم بودند
یا توی تختم
و من فکر می کردم دارم خواب می بینم هزار ماهی ریز نقره ای توی لباسم چرخ می زنند
و بال که می زدند همه چیز می دخشید
ذل که می زدند، مردمک چشمشان گشاد می شد به تاریکی چاهی عمیق
ته هر چاه، مرواریدی می درخشید به زیبایی دندان عروسهای دریایی (آخر مگر عروس دریایی دندان دارد؟
و به ترسناکی چشمهای جانوری وحشی که پشت بوته های متکایم کمین گرفته بود
شاید آن هزار ماهی ریز نقره ای می خواستند قصه ی پری دریایی را که پا در آورد ولی شورت نداشت که بپوشد را تعریف کنند
یا قصه ی " نمو، دلقک ماهی کوچولو" که تا آخر عمر توی زندان آکواریوم شکنجه شد و هیچ وقت نفهمید که پدرش شبها با آن خانوم ماهی ِ فراموشکار می خوابد!
و یا داستان پیر مردی را بگویند که برای شکار بزرگترین ماهی دنیا دل به دریا می زند و لی به جای ماهی بزرگ، پری دریایی به قلابش می افتد و او هم برای اینکه از خجالت پری دریایی (که شورت نداشت بپوشد) در بیاید با او مشغول یک کارهایی شد ولی قبل از آنکه بفهمد دست پری دریایی و کوسه ها توی یک کاسه بود، توسط کوسه ها خورده شد
خلاصه که ماهی ها به نوک انگشتهایم که می رسیدند، چشمهایشان را می بستند و آن کناره های پوست پوست شده را با لهایشان قلقلک می دادند
خیالم راحت بود از اینکه این روزها، گربه ها برای شام ، گربه ها را شکار می کنند
از اینکه ماهی ها در دمای زیر صفر درجه هم زنده می مانند و چشمهایشان با آن مروارید های عجیب یخ نمی زند، چراکه آنها پلک می زنند و من بلاخره یک روز این را ثابت خواهم کرد که ماهی ها قصه هایی را می دانند که ما روحمان هم خبر ندارند
اما حیف که ماهی ها زبان بسته اند
تا می آیند حرف بزنند و قصه بگویند، از دهانشان حباب بیرون می آید
حباب ها می ترکند و از خواب می پرم
تشکم خیس است و داغ
بوی ماهی هایی می آید که زیر تخت قایم شده اند

(تصویر ربطی به نوشته ندارد)


پونه اوشیدری .

1 comment: