Tuesday, August 11, 2009

کلوچه



از انقلاب که می پیچیم داخل خیابان کارگر، یک زن چهار شانه که شالگردن ِ پهن راه راهی را تا زیر چشمها دور صورتش پیچیده است، از میان جمعیت خودش را محکم می کوبد به من و با سرعت دور می شود.
پریسا دستم را فشار می دهد: "فکر کنم کور بود. چیزیت که نشد؟"
بازوی راستم را می مالم: "کور نبود. آنقدر گنده بود که من را ندید! معلوم نیست با این عجله کجا می خواهد برود؟
سیل جمعیت مثل ملخهایی که نمی دانند قرار است به کدام مزرعه یورش ببرند، سرشان را انداخته اند پایین و پاهایشان آنها را به هر راهی که از میان جمعیت باز شود هدایت می کند.
زیر پاهایمان پر است از کاغذهای آگهی : دوره های جدید پیام نور! آیس پک! فست فود با کارت تخفیف! دوره های تافل فشرده! سالنهای آرایشی! کلاسهای کنکور تضمینی و هزار چیز دیگر که پیاده روهای چرب و کثیف این منطقه را موکت کرده اند. هر 3-2 متر ، یک نفر با یک بغل آگهی کمین گرفته و برگه های تبلیغاتی اش را می چپاند به عابرها. مرد لاغر اندامی که نوک بینی اش از سرما شبیه گوجه فرنگی نیم رس شده در حین اینکه دارد با چشمهای سبز ریزش دختر جوانی را دید می زند، یک برگ آگهی پیام نور می اندازد توی بغلم. برگه را پس می دهم : "آقا نمی خواهم!
طرف چشمهایش گرد می شود. برگه را به یک نفر دیگر غالب می کند
پریسا می پرسد: " چرا پسش دادی مامان؟
........
دو قدم جلوتر پسر جوانی که سرش را با ماشین نمره چهار تراشیده و با مهارت خاصی تند و تند آدامسش را باد می کند و می ترکاند، یک آگهی کلاس کنکور می گیرد جلویم. پریسا آستینم را می کشد : بگیرش باهاش موشک درست کنیم
می زنم زیر خنده. پسر جوان که حسابی خوشش آمده لبخند پت و پهنی می زند و چشم چپش ریز تر می شود. یکی از دندانهای جلویش افتاده. خنده ام خشک می شود . پریسا را دنبال خودم می کشم و راهمان را از میان بوها، آدمها و کاغذهایی که هیچ وقت تمام نمی شوند باز می کنیم. نبش کوچه ی دوم شالگردنم را می گیرم جلوی بینیم تا بوی روغنی که یک هفته تویش فلافل سرخ کرده اند، به مغز سرم رسوخ نکند. روی سردرِ فلافل فروشی نوشته: "ایستگاه شکم
سرعتمان را زیاد می کنیم. بوی روغن سوخته جایش را می دهد به وانیل و دارچین. مرد چاقی که شلوار کردی اش را تا زیر سینه بالا کشیده و نصف صورتش را سیبیلهایش پوشانده اند، زیر لب و پشت سر هم تکرار می کند، "کلوچه ی داغ و تازه، تازه و داغ کلوچه!
کلوچه های بزرگ و طلایی به صف نشسته اند توی سنی مسی. یک مرد چاق دیگر انتهای مغازه دارد روی خمیرهای پهن شده با یک قالب ِ فلزی گل درست می کند.
" مامان از اینا می خری؟
برق توی چشمهایش از این طرف قل می خورَد و می رود ان طرف. از قبل یک 500 تومانی کهنه ته جیبم مانده است. آن را با 2 تا کلوچه عوض می کنم. مرد سیبیلو لبخندی می زند و سیبیلهایش بالا می روند.
یک تاکسی می گیریم. ذره های دارچین زیر دندانهایم قایم شده اند. دندان آخری تیر می کشد. چشمهای تنگ شده ام روی دست مردی که صندلی جلو نشسته می ایستد. با قدرت تمام سرش را می خارانَد، انگار دنبال چیزی بگردد.
کلوچه ی دارچینی توی لّپ های پریسا چرخ می زند. آسمان خاکستری و خاکستری تر می شود. آقای بغل دستی خودش را طوری کنارمان ولو کرده که انگار روی تخت پادشاهی نشسته است. پریسا را می چسبانم به خودم و چشمهایم را می بندم.

پریسا آستینم را می کشد " رسیدیم! بگو وایسته!
دست می کنم تا کیف پولم را در بیاورم. پیدایش نمی کنم. محتویات کیف را خالی می کنم ولی از کیف پول خبری نیست.
بازوی راستم تیر می کشد.
زبان پریسا با دقت تمام ذرات دارچین را از دور لبهایش جمع می کند.
چشمهایم تنگ تر می شوند ، اما از پشت شیشه های خاکستری، آسمان خاکستری پیدا نیست

راننده از توی آینه انتظار می کشد

پونه اوشیدری



No comments:

Post a Comment