Tuesday, August 11, 2009

نسل به نسل



میوه ی بزرگ کاج را شوت می کنم .....
جای تعجب است که این کاجهای پیر و بلند هنوز با سماجت تمام به دیوار تکیه داده اند و کلاغها هم نسل به نسل روی بلند ترین شاخه ها امپراطوری می کنند
وقتی پایم را روی میوه های بزرگ و خشک کاج فشار می دهم، صدای خرچ و خروچ ِ دلچسبی بلند می شود. صدای آن روزها را می دهد که تکه های موزائیک را از انسوی حیاط کشان کشان می آوردیم و روی خرخاکی ها می گذاشتیم هر بار نوبت یکی از ما بود که رویش بایستد تا صدای آن سوسکهای کوچک بدترکیب بلند شود. آنها گرد می شدند ، انگار که ترسیده باشند. وقتی به شکل یه گلوله ی کوچک سیاه در می امدند، له کردنشان سخت تر بود. پسر عمه ی بزرگم می گفت : آنها توی دلشان جیغ می زنند
یک نفر دیگر هم می گفت آنها برای خاک باغچه خوبند؛ موجب می شوند ریشه گیاه بهتر نفس بکشد
....
نه از خرخاکی ها خبری است و نه میوه های خشک ان صدای دلچسب را می دهند. هیجان این باغچه از مدتها پیش خوابیده است؛ از همان وقتی که به ما گفتند دیگر بزرگ شده ایم. از وقتی که فهمیدیم هنگامیکه دخترها و پسرها تمام بعد از ظهر ار با هم وسطی بازی می کنند، بزرگترها چشم غره می روند و درگوشی پچ پچ می کنند. همه چیز ِ اینجا از آن روزی خواب مانده است که پسرها توی حیاط با میوه های کاج فوتبال ازی می کردند.... من روی پله ها قوز می کردم ، و حوایم فقط به مورچه ها بود ؛ می ترسیدم بروند توی لباسم
....
یک میوه ی دیگر ِ کاج را شوت می کنم توی باغچه. محکم می خورد به دیوار آنطرف باغچه و تکه هایش می ریزد پای درخت لخت و لاغر سرو. سرم از بوی عودی که توی گلدان دود می کند درد گرفته است. گلدان بلند ِ دم ِ در پر از پایه ی عودهای سوخته است. نمی دانم چرا همه فکر می کنند آن عکس ها روی سفره، از بوی عود خوششان می آید. روی میز پر است از گلایل سفید. سیمین و سیما گلهل ی تازه و درشت تر را از دسته ها جدا می کنند و توی گلدان می چپانند. گلدان کم می آید.
سیمین بقیه ی گلها را توی تشت آب می خواباند : " چرا همه گلایل آورده اند؟! آن هم این همه!؟
سیما چشمک می زند:"چون گلایل از همه چیز ارزانتر است.... راستی دیدی دختر خانوم هدایتی چه مانتو ِ تنگ و نازکی پوشیده بود
.......
وسط سفره فیتیله ی روشن، روی روغن شناور درلیوار آب می چرخد و می چرخد. نورش توی شیشه ی قاب عکس ها این طرف و آن طرف می رود. چشمهای توی عکسها می درخشند.
* " تو را به خدا نگاه کن! یک تکه گوشت توی باقالی پلو نمانده! نکند گوشت کم بوده مردم پلوی خالی خورده اند"؟
" نه سیمین جان! دلت شور نزند... همین الان همه به جای کمک ، آنقدر به گوشت ها ناخنک زدند که تمام شد.. نگاه کن شاید گوشتها رفته باشند زیر
سر و صدا درباره اینکه هر کس چقدر از غذای اضافه را ببرد خانه، بالا می گیرد.
مهوش خانوم که برای کمک آمده بود یک دیس باقالی پلو بدون گوشت می گذارد روی سفره، جلوی قاب عکس ها و درحالیکه چشمهایش پر از اشک است زیر لب زمزمه می کند : " خوش به حالت که بلاخره از تنهایی در اومدی. چون فشار خونت بالا بود، گوشتهایش را جدا کردم
....
کاجهای پیر و بلند هنوز با سماجت به دیوار تکیه داده اند و کلاغها نسل به نسل روی بلند ترین شاخه ها لانه می سازند. چشمهای توی قاب عکسها ماتشان برده. انگار که دلشان لک زده باشد برای یک تکه گوشت پر نمک و آبدار..... برای هرس کردن شاخه های درخت آلبالو، که همه ی میوه هایش را گنجشک ها نوک می زدند
......
چه کسی می داند که زمین ِ اینجا را متری چند می شود فروخت؟

(تصویر ربطی به نوشته ندارد)

پونه اوشیدری... 1387

No comments:

Post a Comment