Thursday, August 13, 2009

پرنده در گالری سیحون





لای در را به سختی باز می کنم
عجیب تاریک است، بوی نم و بوی متکای پُر از پَر می خورد توی صورتم و می رود لای روسری ام قایم می شود
گشاد تر نگاه می کنم...یعنی ممکن است آمده باشد؟! دلم می لرزد ... مثل پاهایم که شل شده اند..یک قدم به راست..یک قدم به چپ..12 قدم و نصفی به جلو...هیچ کس نیست...پس این بوی عجیب از کجا می آید؟
کوله پشتی ام را می گذارم روی سکو... خودم تکیه می دهم به ستون ... سقف ِ اینجا چقدر کوتاه است. آدامسم را باد می کنم... می ترکانم... باد می کنم... می ترکانم... باد می کنم....یک نفر توی اتاق حرف می زند. آدامسم را می ترکانم ... باد می کنم... می ترکانم....وسط ِ توی شکمم تیر می کشد.... درست وسطش......فکر کنم به خاطر آدامس باشد... بادش می کنم.......صدای توی اتاق قطع می شود...آدامس می ترکد... می چسبد دور لبم
امروز خبری نشد؟ نیومد؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
- نه ! امروزم نیومد
مممممممممممم .... یعنی ممکنه اومده باشه و ؟.... شما ندیده باشین؟
- نه بابا ... مطمئنم
پس این بو چیه؟ چرا دل من اینجوری پیچ می خوره؟
- شاید بوی این گُلاست ...
نه! این گُلا بوی گوشت مونده می دن ... نه این بوی چیز دیگه ای هست
صدا دوباره می رود توی اتاق... شروع می کند به تلفن زدن ...یک بیسکوئیت از توی ظرف بر می دارم ... حتی مزه ی بسکوئیت هم عوض شده. خرده هایش می چسبد به آدامس...آدامس دیگر باد نمی شود
...
هوا تقریبا تاریک است..کلید را می چرخانم توی قفل ... بوی سیب زمینی سرخ کرده می آید ... مامان توی بالکن سیگار می کشد ... تا چشمش می افتد به من سیگار را می اندازد توی گلدان یاس
- می ری یه پودر ماشین بگیری؟
...
بوی سیب زمینی سرخ کرده دور می شود...پول پودر ماشین را می دهم به مغازه دار....ناگهان همان بوی تند و عجیب از راه می رسد... مردی چهارشانه و قدر بلند که سرتا پا مشکی پوشیده ، کارت تلفن می خواهد ... یک قفس فلزی را از این دست به آن دست می دهد. روی قفس با پارچه ای از مخمل قرمز پوشانده شده. از آن بالا نگاهی به من می اندازد. سیاهی چشمش برق می زند. کارت را حساب می کند. و می رود سمت در... یک پر از پشت پیراهنش توی هوا تاب می خورد و می افتد جلوی پای من .پر را از روی زمین بر می دارم ... بوی ... همان بوی قبلی!
پس درست فکر می کردم ... او یواشکی به نمایشگاهم سر زده بود


پونه اوشیدری

6 comments:

  1. سلام پونه جان .. اين حرفا چيه خوشحالم كه يه جايي رو باز كردي كه صدات توي نت خاموش نشه . هميشه كاراتو نوشته هاتو دوست داشتم خوبه كه باز مي تونم ببينمو بخونمشون دوست من :*

    ..

    راستي فك مي كنم نمايشگاهي خوبي بوده به خصوص كه ميزبان اصلي هم ناغافل اومده و رفته ، خود پرنده !.. موفق باشي پونه جان

    ReplyDelete
  2. داستانت فوق العاده يه دلم نشست. با اون جزئيات قشنگش. بخصوص قسمت چسبيدن خرده هاي بيسكوئيت به آدامست...

    ReplyDelete
  3. ai ai ai aiiiii pas umade bude ;)

    ReplyDelete
  4. تو كه انقد خوشگل مينويسي چرا آپ نميكني گلي؟؟؟

    ReplyDelete